مدتها بود که احساس میکردم گسستی در حال رخ دادنه در وجودم. اما امشب احساس کردم به آخرین لحظاتش رسیدم. آغاز این سفر رو دقیقا نمیدونم. حوالی چهار سال پیش. حالا چیزی حل نشده. اما اتفاقاتی در من افتاده که نمیدونم چطور باید ازش حرف بزنم. مرگ برای من حل شده؟ پرسش ندارم اما حل؟نمیدونم. شاید فهمیدم که رازیه که باید سر به مهر بمونه. اما توی این سفر چیزهایی که باید به دست می آوردم رو به دست آوردم.
دوست میفرماید اینها که دیدی اوهامه. آخرین تلاش های تو، برای جدا نشدن از این یار چند ساله ست. ما هنوز توی خواب زندگی میکنیم.
امان از این خواب های آشفته. امان از این خوابهای پریشان کننده. امان از این احوالات دگرگون شونده. امان از این بی قراری ها.
یاهو
توی کتابخونه دنبال روان درمانی اگزیستانسیال میگشتم اما هرسه جلدش امانت بود. کتاب دیگه یالوم، مخلوقات فانی رو با بی میلی برداشتم. شگفت زدم کرد! در خلال کیس هایی که معرفی کرده بود مسائل خودم و دیدم. هر جمله ای که به خودم مربوط بود رو نوشتم تا بتونم تصویر منسجمی در نهایت، یک روز پیدا کنم.
" اکثرا با مرگ کسانی که رابطمون رو باهاشون به نهایت رسوندیم، راحت کنار می آییم."
بخشیش مربوط به همین به نهایت نرسیدنه. چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم صمیمیت با آقاجون بود. دلم میخواست مثل بقیه نوه ها بهش نزدیک بشم، باهاش حرف بزنم. اما همیشه شرم و ترس مانع میشد. نمیدونم چرا اینقدر از صمیمیت دلهره دارم. مثلا وقتی سعی کردم با مسئول سلف رفتار انسانی داشته باشم، فورا رفتارش صمیمانه و متفاوت شد. پذیرای احترامی بود که براش به عنوان انسان قائل شدم و متقابلا خواست که با محبتش جبران کنه. اما همین صمیمیت کوتاه، منو ترسوند.
" با برنامه پیش رفتن سمبل همراه بقیه شدن در پیش رفتن به سمت مرگه."
یادمه وقتی سنم خیلی کم بود آرزو میکردم زندگیم مثل بقیه نباشه. مثل زندگی معمولی نباشه. یه چیزیش آزار دهنده بود برام.
همیشه توی جمع های کلاسی کوچکترین بودم. دبیرستانم و یک سال دیرتر تموم کردم که دیرتر اون دوران تموم بشه. دانشگاه و هم به دلایل نه چندان روشن دو ترم اضافه کردم که زود تموم نشه. تموم شدن برای من ترسناکه. احساس میکنم مرگ و برام تداعی میکنه. میترسم که جوانی م تموم بشه. میترسم پوستم طراوتش و از دست بده. میترسم پوستم چروک بیاره.
" خطر بزرگی درونت رخنه کرده که اون خود انگیختگی طبیعی رو فاسد میکنه. خودت هم گفتی این خودانگیختگی تبدیل به هیولاشده. توسط یه هدف نیست که کشیده میشِی در عوض اعمالت حکایت از این دارن که در برابر یه خطر درونی گارد گرفتی."
در مورد من هم کاملا همینه. ترس از مرگ پیش برنده من شده. باعث شده وارد این رشته بشم. باعث شده نتونم علایقم و دنبال کنم. مدام شاخه به شاخه شدم و فکر میکردم که نمیخوام اجازه بدم از بیرون چیزی بهم تحمیل بشه. درسته از بیرون تحمیل نشده اما دقیقا همینه که یه خطر درونی داره کنترلم میکنه. خودانگیختگی طبیعی نیست. توی این چهار سال انگار سر هیچ کلاسی چیزی نشنیدم. حتی وقتی از مرگ صحبت میشه در ساحت فلسفی ش تصور میکردم که گوش میدم اما الان میفهمم هیجانات ناشی از اون اصلا اجازه نمیداده یه کلمه هم بفهمم. شنیدم و همون موقع رد کردم.
یاهو
پیدا کردن ریشه های روانی چیزی که وجودم رو درگیر کرده دستاورد بزرگی به حساب میاد. تازه دارم پی به علت بعضی حالاتم مثل بغض موقع دیدن بعضی آدمها یا از دست رفتن بعضی آدمها می برم. شنیدن واژه "بابا" لحن بابا خطا کردن آقاجون و برام تداعی میکنه. حتی الان که می نویسمش با اشک و درد همراهه.
باید درباره "زمان" بیشتر بفهمم. زمان. سرمدیت.
یاهو
نگاه کن که غم درون دیده ام
چه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
*
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
آرومتر شدم.سبک تر.
باز مسیر زندگیم و تغییر خواهم داد؟ یه بهتر تغییر خواهد کرد؟(سهم ناخوداگاه خیلی بیشتر از خوداگاه ه!)
یاهو
سر کلاس بودیم، یکی از بچه ها گفت استاد موندن دلیل میخواد. رفتن جذابتره. منظورش فکر کنم دنیای بعد از مرگ بود. توی اون لحظه دلم میخواست بهش بگم چطور میتونی این حرف و بزنی؟ هربار که بارون میاد فکر میکنم باران ها خواهد اومد و من نیستم و بیشتر عاشق بارون میشم. میتونی بگذری ازش؟ هربار که استاد و می بینم وجودم سرشار از شعف میشه. دنیا بعد از ما هم میمونه. دلت نمیخواد این لحظه ها بیشتر بشه؟ هوشیاری نیمه شب ها، کنار یه دوست صمیمی وجد آوره. میتونی راحت ازش بگذری؟
هر صبح که بیدار میشی و یه روز دیگه رو می بینی. مخصوصا اگر کنار پدر و مادر، یا مادربزرگ باشه. میتونی راحت بگذری؟ هربار که اجرای سنتور قشنگی میشنوم دلم میخواد جای اون نوازنده باشم و اون زیبایی رو خلق کنم.
هربار که کودکی و بغل میکنم وجودم سرشار از عشق میشه. حتی اگر مرگ باشه زیبایی و قشنگی این لحظه ها رو نمیتونه بگیره.
یالوم بازم توی کتاب "خیره نگریستن به خورشید" از خانمی گفته بود که مرگ براش بی معنایی بود و ازش پرسید اگر دخترت این حرف و میزد چه جوابی می دادی؟ و میگه که بهش زیبایی ها رو نشون میدادم. این کاری بود که منم ناخودآگاه توی کلاس انجام داده بودم.
هربار که احساس کردم مرگ بی معنایی باید یادم بیارمش.
یاهو
توی کتاب "خیره نگریستن به خورشید" یکی از راهکارهای مواجهه با ترس از مرگ رو پدیده "موج زدن" ذکر کرده بود؛ میگه که ما غالبا خواسته یا ناخواسته دوایر متحدالمرکزی از تاثیر ایجاد میکنیم که حتی پس از مرگ هم ادامه پیدا میکنه. بنظرم میتونه جواب محکمی برای مقاومت در برابر از دست رفتن معنای زندگی در برابر ناپایداری میشه. این چیزیه که احساس میکنم بهم تسلی میده. و میتونم برای خودم نگهش دارم.
داشتم به این مسئله فکر میکردم که خوابم برد و توی خواب یدفعه یادم افتاد که من کلاس نگارگری رو رها کردم چون احساس میکردم نشستن طولانی مدت کسالت آوره برام. اما کسالت برای من نقابیه روی اضطراب مرگ. نمیدونم چرا دقیقا اما مطمئنم که همینطوره. نشستن و تمرکز داشتن برای من مثل تسلیم شدن در برابر مرگه. بخاطر همین قرار ندارم.
احساس میکنم اضطرابم در حال کاهشه و آرامشم داره بیشتر میشه.
توی خواب فکرای عجیبی میومد تو ذهنم. مثلا اینکه من تصورات خشنی از مرگ داشتم. باید این تصورات اصلاح بشه. داشتم این رو به خودم میگفتم توی خواب.
درباره این سایت